واشدن. معلق شدن. آویخته شدن. برآمدن: تیصیص، گشاده و دروا شدن زمین به روئیدن گیاه (از منتهی الارب) ، دروا شدن گیاه به شکوفه. (از منتهی الارب). نسع، نسوع، دروا شدن گوشت بن دندان از دندان و فروهشته و سست گردیدن. (از منتهی الارب). نقض، زمین که دروا شده باشد بوقت برآمدن سماروغ از وی. (صراح). - درواشده، برجوشیده. برآمده: قلاع، قلاعه، قلفعه، خاک درواشده که زیر او سماروغ برآمده باشد. (منتهی الارب). ، راست ایستادن. برپا شدن. نصب شدن. (ناظم الاطباء). بپا خاستن. برخاستن. رو به هوا شدن: انتعاش،دروا شدن افتاده از لغزش. (از منتهی الارب). انتعاص،دروا شدن افتاده. (از منتهی الارب). تناهض، بسوی یکدیگر دروا شدن دو خصم در حرب. (صراح). شصوّ، شصی ّ، شظی ̍، دروا شدن هر دو دست و پای مرده. (از منتهی الارب). شصوّ، پر گردیدن مشک پس دروا شدن قوائم آن. (از منتهی الارب). شول، شولان، بلند و دروا شدن دم. (از منتهی الارب). قفوف، دروا شدن و برخاستن موی بر تن از ترس و جز آن. (از منتهی الارب). قومه، دروا شدن میان رکوع و سجود. (از منتهی الارب). لع، لعاً، کلمه ای که به مردم شکوخیده گویند تا از لغزش دروا شود. (منتهی الارب). نهوض، دروا شدن و بال گستردن مرغ جهت پریدن. (از منتهی الارب) (از صراح). شاصیه، خیک درآکنده که پایچه های آن دروا شده باشد. (منتهی الارب). - درواشده، راست ایستاده. برپاشده. بپاخاسته. برخاسته: شاصی، مرد پای درواشده. (منتهی الارب). ، معلق شدن. سرنگون گشتن. واژگون شدن، پراکنده شدن. منتشر شدن: بانگ گفت بد چو دروا می شود از سقر تا خود چه در وامی شود. مولوی. رجوع به دروای و دروای شدن شود
واشدن. معلق شدن. آویخته شدن. برآمدن: تیصیص، گشاده و دروا شدن زمین به روئیدن گیاه (از منتهی الارب) ، دروا شدن گیاه به شکوفه. (از منتهی الارب). نَسع، نُسوع، دروا شدن گوشت بن دندان از دندان و فروهشته و سست گردیدن. (از منتهی الارب). نِقض، زمین که دروا شده باشد بوقت برآمدن سماروغ از وی. (صراح). - درواشده، برجوشیده. برآمده: قُلاع، قُلاعه، قِلْفِعه، خاک درواشده که زیر او سماروغ برآمده باشد. (منتهی الارب). ، راست ایستادن. برپا شدن. نصب شدن. (ناظم الاطباء). بپا خاستن. برخاستن. رو به هوا شدن: انتعاش،دروا شدن افتاده از لغزش. (از منتهی الارب). انتعاص،دروا شدن افتاده. (از منتهی الارب). تناهض، بسوی یکدیگر دروا شدن دو خصم در حرب. (صراح). شُصُوّ، شُصی ّ، شَظی ̍، دروا شدن هر دو دست و پای مرده. (از منتهی الارب). شُصُوّ، پر گردیدن مشک پس دروا شدن قوائم آن. (از منتهی الارب). شول، شولان، بلند و دروا شدن دم. (از منتهی الارب). قُفوف، دروا شدن و برخاستن موی بر تن از ترس و جز آن. (از منتهی الارب). قَوْمه، دروا شدن میان رکوع و سجود. (از منتهی الارب). لَع، لَعاً، کلمه ای که به مردم شکوخیده گویند تا از لغزش دروا شود. (منتهی الارب). نُهوض، دروا شدن و بال گستردن مرغ جهت پریدن. (از منتهی الارب) (از صراح). شاصیه، خیک درآکنده که پایچه های آن دروا شده باشد. (منتهی الارب). - درواشده، راست ایستاده. برپاشده. بپاخاسته. برخاسته: شاصی، مرد پای درواشده. (منتهی الارب). ، معلق شدن. سرنگون گشتن. واژگون شدن، پراکنده شدن. منتشر شدن: بانگ گفت بد چو دروا می شود از سقر تا خود چه در وامی شود. مولوی. رجوع به دروای و دروای شدن شود
عالم شدن. دانشی شدن. دانشمند شدن. تفقه. (ترجمان القرآن) : مرد دانا شود ز دانا مرد مرغ فربه شود بزیر جواز. ناصرخسرو. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شود دل در برش دریا شود. ناصرخسرو. گرقابل فرمانی دانا شوی ارنی کردی بجهنم بدل از جهل جنان را. ناصرخسرو. ، خردمند شدن. عاقل شدن. هوشیار و آگاه گشتن. بصر. بصاره. (منتهی الارب). بصیره
عالم شدن. دانشی شدن. دانشمند شدن. تفقه. (ترجمان القرآن) : مرد دانا شود ز دانا مرد مرغ فربه شود بزیر جواز. ناصرخسرو. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شود دل در برش دریا شود. ناصرخسرو. گرقابل فرمانی دانا شوی ارنی کردی بجهنم بدل از جهل جنان را. ناصرخسرو. ، خردمند شدن. عاقل شدن. هوشیار و آگاه گشتن. بصر. بصاره. (منتهی الارب). بصیره